|
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
خاطرات را ورق میزنم
بودم ... نبودی ... عاشق نبودم ... و تو انگار عاشق ... گذشت ... شاید دست تقدیر شاید ... هر چه میخواهی اسمش را بذار ! بی بهانه و بی دغدغه از نبودنت رسیدی ... ماندم عاشق نبودم ... باز هم نمیدانم عاشق بودی یا نه ! باز هم گذشت ... رسیدنت شد ماندنم و ماندنت شد بودنم انگار وقتی می آمدی دل لرزید اما یادم هست عقل گفت عاشق نیستم نمیدانم انکار بود یا اشتباه ...! گیج و مبهوط از احساس نداشته ام به نگاهت خیره و به صدایت دل میدادم نمیدانستم میدانی یا نه که هر لحظه غرقتر میشد دل در بودنت دل بسته شدمو دل داده شدی... دل سپردگی کردم ... ماندم و ماندی ... بودمو بودی ... دوستت داشتم و میدانم دوستم داشتی ... مستو بیتاب از گرمای وجودت بی دلهره از فردای نبودنت میچرخیدمو میرفتمو میگشتم گذشت ... بودمو ... نبودی انگار دل هیچ گاه حساب مردنش را نکرده بود که اینگونه دل بسته بود ... دل دادن ... عادت ...عشق ... دلتنگی ... بغض ... برای ترکشان دیگر دیر بود ، خیلی دیر ...! تو نیستی و من هنوز دنبال سایه ات در پس کوچه های دلتنگیم هستم شاید پیدا کنم دلیل بودن را شاید برگردی و باز زندگی کنم و عشق بورزم به بودنت ... و شاید ... ! نظرات شما عزیزان:
![]() |